سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چینش ثانیه ها
 

دیر...

در آن مه رفتم و تو آن نرو را دیر گفتی
چقدر آن دوستت دارم رو با تاخیر گفتی

زبان مهر ابراز است و تو آن واژه ها را
زمانی که دلم از عشق تو شد سیر گفتی

به دید یوسف و یعقوب یا فرهاد وشیرین
تمام آن تناقض ها رو یک تقدیر گفتی

همه ی فصل ها را سخت طی کردم و انگار
نمود چشم تو آن بود و از تغییر گفتی

نشان عاشقی هم لکنت است و بی زبانیست
برای این دل عاشق تو از تدبیر گفتی

تمام این همه نشات گرفته از زمانیست
که به رفتار و رسم سادگی تحقیر گفتی...


[ یکشنبه 95/10/5 ] [ 4:26 عصر ] [ اکبر احمدی ]

با تو

رفتم که ثابت کنم اینبار باتوام
با این دل و خلسه ی افکار باتوام

هرچند اثبات عاشقی اینطور؟؟نه!!
تا لحظه ی آخر پیکار باتوام

لمس خیال تو سرد است ناگزیر
با این همه هجر دل آزار باتوام

ای گندمم با تو بگو که بهشت چیست؟
آدم نخواهم شد و هربار باتوام


[ یکشنبه 95/10/5 ] [ 4:24 عصر ] [ اکبر احمدی ]


می نویسم یک سلام

می نویسم از تمام آنچه باید بود و نیست

می نویسم برسر آلاله ها باید گریست

می نویسم از نوا و ضجه  تیر و تفنگ

می نویسم از وطن تا سرخط میدان جنگ

می نویسم در میان شعله ها و خاک ها

می نویسم از شهادت های آن دل پاک ها

می نویسم خطی از خاکستر باروت سرد

می نویسم آخرین شعر خودم را در نبرد

می نویسم از حق و باطل که عمری بود و هست

می نویسم از دوچشمی که نباید بر تو بست

می نویسم از برای مادر پیرم غزل

می نویسم روضه ی آب و فرات و خاک و تل

می نویسم با برادر مقتل و خونابه اشک

می نویسم داستان دست و پا و تیر و مشک

می نویسم از برای خواهرم چندین کلام

می نویسم کربلا و زینب و از راه شام

می نویسم میروم تا که وطن آسوده باد

می نویسم از سه معبر، مهربانی, عشق و یاد

می نویسم لحظه هایتان خدایی و به کام

این طرف امضاء، مدافع حرم و وسلام...



[ یکشنبه 95/5/24 ] [ 1:2 صبح ] [ اکبر احمدی ]

 

در خانه مان هست همه چیز، جز پیاز

برگی که گریخته ز پاییز، جز پیاز

آنطور که همه میوه ها یکی یکی

رد می شوند ز دهلیز جز، پیاز

دست خیار و گوجه به دست و کنار هم

سر می خورند بر سر میز، جز پیاز

در دیگ مادرم آن گوشت ها چنان

هی می زنند شیرجه و خیز، جز پیاز

گه می پرد لپه در آن دیگ و ناگزیر

جولان کشید پر گشنیز، جز پیاز

گویا غریب مانده و حتی که سیرها

سر میدهند بوی دل انگیز، جز پیاز

ما مانده ایم چگونه درون سفره ها

سیب نحیف شده لبریز، جز پیاز

وقتی که شهر خلوت و بعضا تربچه ها

گشتند نور چشم و عزیز، جز پیاز

وعده داده بود یک کاندیدی از قضا

ده تن قطار و ریل نیز، جز پیاز

این روزها که تو همسنگ زر شدی

صد گونه عکس شده آویز، جز پیاز

صد وعده و وعید و هزاران بیا برو

نقل محافل است پریز، جز پیاز

دیدارمان به قیامت ای طلای گرد

وقتی که نیست راه گریز، جز پیاز

 


[ جمعه 94/12/14 ] [ 10:45 عصر ] [ اکبر احمدی ]

 

پدر یعنی نفس، یعنی صداقت

پدر یعنی ستون صبر و طاقت

پدر یعنی شکوهی تا فراسو

پدر یعنی نوازش های انبوه

پدر یعنی سحرگاه زمانه

پدر یعنی اذانی جاودانه

پدر یعنی نوایی بس خوشاهنگ

پدر یعنی نمازی بر سر سنگ

پدر یعنی سلامی بی غل و غش

پدر یعنی صدایی صاف و دلکش

پدر یعنی همان دستان تیره

پدر یعنی نگاهی گرم و خیره

پدر یعنی لباسی چند باره

پدر یعنی همان آرنج پاره

پدر یعنی غذا، یک تکه ی نان

پدر یعنی تنی خسته و بی جان

پدر یعنی لبی خشکیده و چاک

پدر یعنی لباسی کهنه و پاک

پدر یعنی تبسم در دل خشم

پدر یعنی تمام پاسخش چشم

پدر یعنی تلاشی بی نهایت

پدر یعنی تمام این حکایت

پدر یعنی تلی از خاک و از سنگ

پدر یعنی دلی از هجر او تنگ

پدر یعنی پدر، یعنی پدر وار

پدر یعنی همان عکس به دیوار...

 

(تقدیم به همه پدران زحمتکش)


[ یکشنبه 93/10/7 ] [ 10:19 عصر ] [ اکبر احمدی ]

دستی که زیر و رو شد، دیگر وفا ندارد

رودی که پر زه گل شد، دیگر جلا ندارد

شاید زه آب آن رود، ماهی بگیری اما

ماهی بدون قلاب، دیگرصفا ندارد

عشق میان ماها، بازیچه نیست زیرا

قلبی که از تو بشکست، دیگر صدا ندارد

حرمت نگه نداری، له میشود تبسم

حتی زه آنکه هرگز، دل بی ریا ندارد...


[ یکشنبه 93/10/7 ] [ 10:9 عصر ] [ اکبر احمدی ]

برو رفتی برو جونم، سلامت

تمام عشق و ایمونم، سلامت

برو خوبم ولی اینو بدونی

که بی تو من پریشونم، سلامت

برو خوشبخت بشی ای گل زردم

با اینکه بی تو دلخونم، سلامت

دلم می میره از این همه دوری

ببین اشکای رو گونم، سلامت

برو دیگه منم عاشق نمیشم

می دونم بی تو افسونم، سلامت

بدون که بعد تو دیگه سری رو

نمی زارم روی شونم، سلامت

دیگه دستای من روی سرت نیست

که بخونم گل پونم، سلامت

تو مال من نبودی حق همین بود

که گفتی من یه مهمونم، سلامت

امیدوارم که با اون خوش باشی

خوشی های فراوونم، سلامت

بدون توی دلم همواره هستی

تمامیه رگ و خونم، سلامت


[ یکشنبه 93/10/7 ] [ 10:7 عصر ] [ اکبر احمدی ]

دارم میرم از اینجا انگاری مجبور میشم

نمیدونی چطور دارم از اینجا دور میشم

نمی بینم تو رو پس ای خدایا بال من کو؟

یه حسی میگه که دارم از این غم کور میشم

تب عشق تو و این موج سرد بی خیالی

مثل یک برکه ی آبی که دارم شور میشم

بزن بازم بزن ای روزگار تلخ و بی روح

دارم از سخت بودن خسته و بلور میشم

دیگه جونی ندارم قلب من بی تو چه سرده

مثل آفتاب پشت کوه هی بی نور میشم

منم رفتم ولی دنیا بدونم، هم قشنگه

حلالم کن که بی تو، توی خاک گور میشم

خداحافظ تموم شعرهای سرد و گرمم

یه روز من هم توی قافیه ها مرور میشم...

 


[ چهارشنبه 93/10/3 ] [ 9:19 عصر ] [ اکبر احمدی ]

 

آمد نسیم لاله گون و عبور کرد

آمد تراوش در خون و عبور کرد

شهر از تو پر شده بود ای بی نام و بی نشان

قلبی که از تو شد افسون و عبور کرد

چنان زلال روی دست ها روان شد و

همچون تلاطم کارون و عبور کرد

روزی که رحلت خاتم(ص)به جانمان رسید

حس شد کرامت همگون و عبور کرد

گمنام نشان تو؟! نه، ای دل چنین بگو

آمد به سوی تو مجنون و عبور کرد...

 

(به مناسبت عبور دو لاله بی نام نشان هشت سال دفاع مقدس از شهرمان)


[ چهارشنبه 93/10/3 ] [ 9:13 عصر ] [ اکبر احمدی ]

گفتم که درس بخوانم، ولی که چه؟

هی در کلاس  بمانم، ولی که چه؟

یک خط مشق رها نکردم به عمر

تا آب بابا بدانم ولی که چه؟

بعد کلاس ریاضی دوان دوان

رفتم کلاس زبانم ولی که چه؟

آن صبح های سرد و سیلی های سرخ

ماندم به پای توانم، ولی که چه؟

دانشکده و یه شاگرد بود و من

چیزی نبود ندانم، ولی که چه؟

در آن نداری و پولای نسیه

به لب میرسید جانم، ولی که چه؟

منم بیکار و یک مدرک لیسانس

فوق لیسانس بگیرم، ولی که چه؟

ای دل چه هی گلایه میکنی، که چه...

من که هنوز جوانم، ولی که چه؟ 


[ سه شنبه 93/8/6 ] [ 11:37 صبح ] [ اکبر احمدی ]
........ مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

امکانات وب